سفارش تبلیغ
صبا ویژن

درس و فراگیری دانش، مایه باروریشناخت است . [امام صادق علیه السلام]

منجی
نویسنده :  سارا ناصری
بدم میاد... بدم میاد... خیلی بدم میاد...
از تمامشون بدم میاد...
از تمام اون هایی که جانماز آب میکشن ولی در خفا بدتر از صدتا لامذهب هستن بدم میاد...
اعصابم خورده!...
چند روز پیش شوخی های بی مورد و زشت و زننده دوتا از این آقایون و خانمهایی که جانماز آب میکشن رو دیدم...
بعضی ها فکر میکنن حالا که با هم همکار هستن ، پس با هم خواهر و برادرن...
بعضی ها فکر میکنن حالا که متاهل هستن ، پس مشکلی برای ارتباط با دخترا و پسرا ندارن...
بعضی ها فکر میکنن.................
موضوع از اینجا بدتر میشه که خود اینا یه زمانی به ریز و درشت همه چی آدما گیر میدادن...
تو چرا اینجوری میکنی...
تو چرا اونجوری میکنی...
تو چرا موهات رو اینجوری کردی...
تو چرا...
فلانی چرا اینجوری میکنه...
فلانی چرا اونجوری میکنه...
فلانی چرا موهاش رو اینجوری کرده...
فلانی چرا...
خیلی ها بودن که به بستن دکمه بالای پیراهنشون اعتقاد داشتن ولی حالا....
خیلی ها بودن که به ریش گذاشتن اعتقاد داشتن ولی حالا....

خیلی ها بودن که به چادر پوشیدن اعتقاد داشتن ولی حالا....


خیلی ها بودن که...
نمیدونم چرا زمان با آدما اینجوری میکنه... خیلی ها رو تغییر میده... خیلی ها رو...
بدم میاد... بدم میاد... خیلی بدم میاد...
از تمامشون بدم میاد...


 


پی نوشت//////////////////////////////////
1) فکر میکنم زمان ، کسانی رو تغییر میده که غرور زیادی داشته باشن...
2) خدایا... غرور رو از من بگیر...


سه شنبه 87/2/24 ساعت 12:34 صبح
نویسنده :  سارا ناصری
 پسره داشت به دختره متلک میگفت.... بابا ، بابا ، میشنوی؟
- آره بابایی ، بوگو...
- بعد من همیجوری بهش زُل زده بودم... بابا میشنوی؟
- آره باباجون ، بوگو...
- بعد ، بعد ، اِ اِ اِ اِ ، چی میگفتم؟!!!... ها... بعد به من گفت چیزی میخوی؟ منم گفتم مگه تو فضولی؟! به تو چه؟!
- خوب کردی بابا... میخواستی یه دِنگیش هم بزنی!!! (دِنگ به معنای پیشانی بر پیشانی کسی کوفتن!!!)
- نمیشد بابا... آخه خیلی بزرگتر از من بود............

نظرسنجی(!!!): بنظر شما این گفتگو های مربوط به یه خانواده پولدار بی غم و درد بوده؟
1) بلی
2) خیر


اونهایی که گفتن بلی ، باید به شما آفرین گفت... چون تلاش خودتون رو برای پاسخ درست دادن کردین ولی اشتباه حدس زدین!!!
مکالمات رد و بدل شده بالا بین یک پدر و پسر بسیار فقیر رخ داده که خودم نظاره گر اون بودم...
یه جور آرامش عجیبی توی این گفتمان حاکم بود... انگار نه انگار که شاید اونها محتاج نان شب هستن...
بنظر من آرامش واقعی وقتی پیدا میشه که خودت رو کامل از این دنیای مادی ، آزاد کنی...


یادم میاد که یکی از مدیران کشور که قبل از انقلاب ، تاکسیران بوده تعریف میکرد که بهترین غذایی که تا بحال خوردم ، هندونه بوده!!! اون وقت ها مسافری سوار تاکسی ام شد و هندونه دستش بود... خیلی دلم هندونه میخواست ولی پول نداشتم ، اون روز تا ظهر مسافرکشی کردم و بعد با تمام اون پول رفتم یه هندونه بزرگ خریدم و نشستم تا پوستش خوردم!!!
هیچ چیز به لذت و شیرینی اون هندونه نبوده و نیست و نخواهد بود!


سه شنبه 87/2/24 ساعت 12:33 صبح
نویسنده :  سارا ناصری
جَنگ قدرت...
بعضی ها برای به قدرت رسیدن یا در قدرت ماندن میجنگند...
این چیزی هست که هزاران ساله در وجود خیلی ها بوده...
اسلام هم تاکید بسیار ویژه ای برای جلوگیری از این جور زور زدن های بیخودی کرده...
امام علی (ع): مومن واقعی بسوی قدرت نمیرود بلکه قدرت بسوی آن می آید.
امام علی (ع) بهترین کسی بود که به حرف خودش عمل کرد... او وقتی که همه چی برای بقدرت رسیدنش بعد از مرگ خلیفه سومی (لعنة الله علیه) مهیا بود ، بسوی قدرتی که حق مسلم اش بود نرفت و به درخواست بسیار زیاد مردم آن هم با شرط و شروط ، مسئولیت را پذیرفت...
اما جنگ قدرت همچنان ادامه دارد... در هر جایی ، به یک نوعی...
در بین ملل مسلمان نیز متاسفانه ، جنگ قدرت وجود دارد... حتی در بین بعضی از علمای(!!!) مسلمان(!!!)...
بعضی از این علمای مسلمان ، جنگ قدرت را به شیوه جدید و جالب دنبال میکنن... آن ها علمی بالاتر از علم افراد عادی دارند و از احادیث ، آیات و روایات به سود خود برداشت میکنند... مردم عادی هم نمی توانند جواب قانع کننده ای را بیاورند...
آن ها میتوانند با استفاده از آیات و روایات ، نماز خواندن را برای مسلمانان حرام کنند!!! و کسی هم نمیتواند بر منطق آنان پیروز شود...
اگر علمای واقعا مسلمان ما نبودند ، واقعا همچین اتفاقی می افتاد...
نمونه های زیادی وجود دارد... مگر همین سنی ها که از صراط المستقیم منحرف شده اند ، خود را مخالف اسلام میخوانند؟ اتفاقا خود را مسلمان واقعی میدانند و بقیه را منحرف! البته به این راحتی هم نیست... آنها استدلال های بسیار قوی می آورند که مردم  عادی بسیار راحت و بدون شک و شبه آن را قبول میکنند... اگر این علمای شیعه نبودند ، باور کنید که همه مسلمین منحرف میشدند...
سه شنبه 87/2/24 ساعت 12:30 صبح
نویسنده :  سارا ناصری

امشب از آسمان دیدهء تو
روی شعرم ستاره می بارد
در زمستان دشت کاغذ ها
پنجه هایم جرقه می کارد

شعر دیوانهء تب آلودم
شرمگین از شیار خواهش ها
پیکرش را دوباره می سوزد
عطش جاودان آتش ها

آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

از سیاهی چرا هراسیدن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب به جای می ماند
عطر خواب آور گل یاس است

آه بگذار گم شوم در تو
کسی نیابد دگر نشانهء من
روح سوزان و آه مرطوب
بوزد بر تن ترانهء من

آه بگذار زین دریچهء باز
خفته بر بال گرم رؤیاها
همره روزها سفر گیرم
بگریزم ز مرز دنیاها

دانی از زندگی چه می خواهم
من تو باشم ... تو ... پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو ... بار دیگر تو

آنچه در من نهفته دریایی است
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین طوفان
کاش یارای گفتنم باشد

بس که لبریزم از تو می خواهم
بروم در میان صحراها
سر بسایم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریاها

آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم

عشقی تو نبضم میزنی،مثل نفس یه خواهشی
تو خواسته ی قلب منی ، دوست دااااارم، سفارشی!

سفارشی عاشقتم سفارشی خاطرخواتم
سفارشی حتی تو خواب  مثل سایه باهاتم
سفارشی به خاطرت بدیامو خوب میکنم
میشم یه بیقرار تو  ،دلو آشوب میکنم

سفارشی اگه بگی،جنگل و دریا میکنم
از دل کوه یه پنجره به آسمون وا می کنم
سفارشی هر جا باشی یاد تو مثل بارونه
دوست دارم سفارشی،خاطره هات فراوونه
دوست دارم سفارشی،خاطره هات فراوونه

سفارشی عاشقتم  سفارشی خاطرخواتم
سفارشی حتی تو خواب ، مثل سایه باهاتم
سفارشی به خاطرت،بدیامو خوب میکنم
میشم یه بیقرار تو  ،دلو آشوب میکنم

عزیزترین دوسِت دارم قد یه دنیا اطلسی
قد یه باغ پر از گیلاس، قد هزارتا نرگسی
عزیزترین دوسِت دارم قد یه باغ آلبالو
قد شگوفه های سیب، قد درختای هلو

از باغ نارنج و ترنگ هدیه برات گل میارم
دلم میخاد بهت بگم عزیزترین دوسِت دارم
از باغ نارنج و ترنگ هدیه برات گل میارم
دلم میخاد بهت بگم عزیزترین دوسِت دارم

دوسِت دارم، دوسِت دارم، عزیزترین دوسِت دارم........

عزیزترین دوسِِت قد یه شیشه ی گلاب
قد یه مشت شهد عسل، قد شیرینی یه خواب
عزیزترین دوسِت دارم قد سبد سبد انار
قد یه باغچه گل سرخ، قد هزار هزار بهار

از باغ نارنج و ترنگ هدیه برات گل میارم
دلم میخاد بهت بگم عزیزترین دوسِت دارم
از باغ نارنج و ترنگ هدیه برات گل میارم
دلم میخاد بهت بگم عزیزترین دوسِت دارم

دوسِت دارم، دوسِت دارم، عزیزترین دوسِت دارم........


شنبه 87/2/14 ساعت 4:38 عصر
نویسنده :  سارا ناصری

بی تو، مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

در نهانخانه جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید، تو به من گفتی:
- « از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن،
آب، آیینه عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است؛
باش فردا، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن»!

با تو گفتم:« حذر از عشق!؟- ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!

روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،
چون کبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم...»

باز گفتم که:« تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذز از عشق ندانم، نتوانم!»

اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، ناله تلخی زد و بگریخت...

اشک در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید!

یادم آید که: دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم.
نگسستم، نرمیدم.

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم،
نه گرفتی دگراز عاشق آزرده خبر هم،
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم...

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم


شنبه 87/2/14 ساعت 4:31 عصر
نویسنده :  سارا ناصری

شنبه 87/2/14 ساعت 4:24 عصر
نویسنده :  سارا ناصری

 

دختری دلش شکست

رفت و هر چه پنجره

رو به نور بود

بست

***

رفت و هر چه داشت

یعنی آن دل شکسته را

توی کیسه زباله ریخت

پشت در گذاشت

***

صبح روز بعد

رفتگر

لای خاکروبه ها

یک دل شکسته دید

ناگهان

توی سینه اش پرنده ای پرید

چیزی از کنار چشمان خسته اش

قطره قطره بی صدا چکید

***

رفتگر برای کفتر دلش

آب و دانه برد

رفت تکه های دل شکسته را به

خانه برد

***

سال هاست

توی این محله با طلوع آفتاب

پشت هر دری

یک گل شقایق است

چون که مرد رفتگر

سال هاست

عاشق است

 


شنبه 87/2/14 ساعت 4:9 عصر
نویسنده :  سارا ناصری
اگر روزی دلم گرفت یادم باشد
که خدا با من است،
که فرشته ها برایم دعا میکنند،
که ستاره ها شب را برایم روشن خواهند کرد.
یادم باشد که قاصدکی در راه است،
که بهار نزدیک است،
که فردا منتظرم می ماند،
که من راه رفتن می دانم و دویدن،
و جاده ها قدم هایم را شماره خواهند کرد.
اگر روزی دلم گرفت یادم باشد
که خدای من اینجاست همین نزدیکیها،
و من، تنها نیستم.

پنج شنبه 87/2/5 ساعت 5:25 عصر
نویسنده :  سارا ناصری
قبل از ازدواج:

پسر: آره، دیگه نمی‌‌تونم بیش از این منتظر بمونم.
دختر: می‌‌خواهی من از پیشت برم؟
پسر: نه! فکرش رو هم نکن.
دختر: منو دوست داری؟
پسر: زیاد!
دختر: آیا تا حالا به من خیانت کردی؟
پسر: نه! چرا چنین سوالی می‌‌کنی؟!
دختر: منو مسافرت می‌‌بری؟
پسر: مرتب!
دختر: آیا منو می‌‌زنی؟
پسر: نه، این چه حرفیه! اصلا
دختر: میذاری من درسم رو ادامه بدم؟
پسر: صد البته!
دختر: غیر از من فرد دیگه ای رو هم دوست داشتی؟
پسر: به هیچوجه! من از این آدما نیستم!
دختر: می‌‌تونم بهت اعتماد کنم؟
بعد از ازدواج:
متن را از پایین به بالا بخوانید!

پنج شنبه 87/1/29 ساعت 2:32 عصر
نویسنده :  سارا ناصری
ما مسافران جاده ی عشقیم.
ما میرویم اما رد پاهایمان می ماند
رد پاهایمان محو می شود
اما خاطره هایمان زنده است
خاطره هایمان می میرند
و در نهایت مسافران دیگر می آیند
آنها هم خاطره هایشان می رود....
ولی جاده ی عشق همچنان پا بر جاست

سه شنبه 87/1/27 ساعت 3:37 عصر

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
سماوات
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
8064 :کل بازدیدها
5 :بازدید امروز
3 :بازدید دیروز
درباره خودم
منجی
لوگوی خودم
منجی
لوگوی دوستان
لینک دوستان
خاطرات
زندگی
اشتراک
 
آرشیو
بهار 1387
طراح قالب